احسان تاری نیا کی هست؟
در واقع هیچ کس، یا بهتر بگویم انسانی در جستجوی واژگان و درکی از خود.
احسان تاری نیا هستم، یک روز شنبه زمستانی ساعت 19:00 به تاریخ 19 بهمن، در یکی از شهر های کوچیک این کره خاکی بدنیا آمدم. در حال حاضر دانشجو رشته حقوق در دانشگاه لوکزامبورگ هستم و دارای مدارک فوق لیسانس روانشناسی بالینی و لیسانس مهندسی مکانیک، دیپلم و کارت خبرنگاری، دیپلم مربیگری کامپیوتر و مترجم پلیس و دادگاه های لوکزامبورگ هستم، مسلط به زبانهای کردی، فارسی، عربی، انگلیسی، فرانسه، آلمانی و لوکزامبورگی میباشم، بالعکس همه احسان هایی که میشناسید نه معروف ام نه استثنایی، خوب آخه من خودم کلی احسان میشناسم که همه مشهور و معروف هستند، ولی من یک انسان ساده هستم.
تو اوقات فراغت کارها و علایق زیادی دارم برای انجام دادن، مطالعه و تحقیق در کتابهای عرفانی ، فلسفه ، روانشناسی، تاریخی و سیاسی برام تو الویت هستند، عاشق مکتب عرفان هستم برای من مثل دریای هستش که ته نداره و خیلی روی زندگیم و شخصیتم تاثیر گذاشته، نقاشی سیاه قلم رو دوست دارم یک کوچولو استعداد کشیدن دارم که ذاتی هستش و هیچ وقت کلاس نقاشی نرفتم ولی از بچگی نقاشیم خوب بوده، سبک نقاشی هام کمی متفاوته بالعکس همه که از طبیعت و گل و بلبل میکشن ، من به نقاشی اندام انسانی و حیوانی علاقه دارم مثل همه منم براش اسم انتخاب کردم بهشون میگم دل نگاره ، تا همین چند ماه پیش فکر میکردم فقط خودم تنها از این واژه استفاده میکنم بعد دیدم کلا این یک واژه کلیشه ای هستش که هرکی دستی به قلم داره روی آثار خودش میزاره، منم چون دلی میکشیدم بهشون میگم دلنگاره. نوشتن رو دوست دارم البته هم تحقیقی مینویسم، هم واسه دل خودم، ولی بیشتر انتقادی، اعتراضی و تحقیقی می نویسم خب معلومه با توجه به مطالعات و تحقیقاتم ترجمه و جمعآوری میکنم و در قالب متن یا مقاله مینویسم. ولی واسه دل خودم میتونه شعر باشه میتونه یه متن که من بهش میگم دلنوشته (این هم باز یک واژه عمومی هستش) چون این یکی رو با دلم مینویسم، هیچ وقت جای چاپشون نکردم شاید به اندازه نویسندهای که نوشته هاشون رو با دیگران به اشتراک میزارن و چاپ میکنن اعتماد به نفس نداشتم. اما در گذاشتن مقالات انتقادی و اعتراضی خیلی بیش ار حد اعتماد به نفس دارم، که در حال حاضر میتونید توی این سایت بخونید. به نوشتن خیلی علاقه دارم در حدی که اگه بخوام با کسی حتی درگیر هم بشم با نوشتن بهتر میتونم انتقاد و اعتراض کنم تا بحث حضوری ، خوب معلومه حتی احساساتم رو بیشتر میتونم تو نوشتن نشون بدم تا در بیان کردنش، شدیدا از میکروفن و دوربین فوبیا دارم ولی تا دلت بخواد روی کاغذ حرف واسه گفتن دارم. عکاسی، ماهیگیری ، دوچرخه سواری، پیادهروی ، کوهنوردی و چادرزدن هم از علایقم هستن، خیلی فعال و پر رو هستم و اصلا کم نمیارم مخصوصا توی کوه، میتوانید از اونایی که با من کوه اومدن بپرسید! حیوانات رو خیلی دوست دارم از همون بچگی با آکواریوم بزرگ شدم همیشه هم در هر حالتی یه آکواریوم توی محل زندگیم وجود داره. با سگ ها و بچه ها خوب بلدم ارتباط برقرار کنم. یک پک چهار تای سگ از نژاد هاسکی تو خونه دارم که مثل بچه هام هستند و شب ها بدون اینکه دُم یکیشون تو صورتم نباشه خوابم نمیبره، عاشقشون هستم و همگی باهم به هر مصیبتی که باشه توی یک تخت میخوابیم، از موقعی که اومدن تو زندگیم هیچ کجا بدون اونا جای نرفتم ، از زمان به دنیا اومدنشون تو خونه خودم کلا شعار زندگیم شده: زندگی فقط زندگی سگی، مسافرت فقط مسافرت سگی، کلا غذایی که توش مو یا پشم هاپو نباشه غذا نیست، عشق واقعی و رفاقت بی غل و غش رو باید از اینها آموخت. خلاصه اگه یکیشون رو داری حرف من رو بهتر میفهمی و اگر هم نداره مطمئن باش فقط حسرتش برات می مونه اگه بفهمی که چرا تا به حال نداشتی. آشپزی و شیرینی پزی رو هم دوست دارم با عشق و علاقه این کار رو انجام میدم، برام طعم غذا و دیزاینش مهمه، تا اینکه فقط بخورم که سیر بشم یا زنده بمونم، من با غذا باید ارتباط بر قرار کنم و از خوردنش لذت ببرم. بهصورت جمعی با هیچ موزیکی مشکلی ندارم البته در جمع، ولی اگه تنها باشم توی ماشین یا خونه ترجیح میدم کلاسیک گوش بدم یا سنتی، اگه قرار باشه کنسرت برم ترجیح میدم کنسرت یک ارکست سمفونی برم یا یک اُپرا، ولی با این احوال انعطافپذیر نسبت به انتخاب جمع هستم، اهل جشن و پارتی هم هستم رقص بلد نیستم ولی سعی میکنم یه حرکاتی انجام بدم شبیه به رقص. همیشه آرزو داشتم یکی از سازهای موسیقی رو یاد بگیرم مخصوصا گیتار، یکی از آرزوهامه که یکدفعه تو تولد یا جشنی بگم اون گیتار رو بدید ببینم چجوریه بعد من یه هو شروع کنم به زدن و همه هم متعجب من و هاج و واج نگاه کنن ، خودم که تو خیال خودم کلی میخندم به اون لحظه.
یک زمانی خیلی دین ها رو در همین اروپا تجربه کردم، خوب مثل اکثر ایرانی ها من هم از یک خانواده مسلمان اومدم و تا چشم باز کردم به زور یکی تو گوشم اذان داد و گفت که من مسلمان هستم، تا یک سنی برای رضایت مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و معلمین ادای آدم های دیندار رو در میاوردم، من از طرف پدری شیعه و از طرف مادری سنی بودم، خودم هم هیچ وقت نفهمیدم بالاخره شیعه بودم یا سنی؟ چون پدرم هم اصلا اهل دینداری نبود، ولی به احترام مادرم سعی میکرد به ادیان احترام بزاره ولی طرفشون نمیرفت، خانواده مادری ام از سرسپردگان به دراویش قادری بودند، که متأسفانه از من به بعد تیرشون به سنگ خورد. خوب همنجور که از پسوند آخر فامیلی من (احسان تاری نیا گیلانی) معلوم هستش اصالت پدری من به روستای گیلان ده از توابع چابکسر در استان گیلان برمیگرده، و از طرف مادر یک کُرد و از طرف پدر یک گیلانی هستم. من درست و غلط بودن این موضوع رو نمیتونم تایید کنم، ولی پدربزرگم (پدر پدرم) و طایفه اش خیلی باور دارند که از نوادگان عبدالقادر گیلانی یا همون غوث گیلانی هستیم، که بنیادگذار سلسله تصوف قادریه هستش. گویا پدربزرگ بزرگوار بابام چون از ارتشی های شاهنشاهی بوده بعد از اعزام به استان کردستان برای ادامه خدمتش فامیلیش رو به دلایل نامعلوم از قادری نیا گیلانی به تاری نیا گیلانی تغییر میده و بعد از اون فامیلی ما هم میشه تاری نیا گیلانی، حالا چرا تغییر داده؟ هرکی واسه خودش یک چیزی تعریف میکنه، چون اهل دین نیستم با کمال میل این تغییر رو قبول کردم و حتی گیلانی آخر فامیلی ام رو هم خودم از قصد استفاده نمیکنم و فقط از تاری نیا برای معرفی خودم استفاده میکنم. اما جالبه که یکی از عمو هام دوباره رفته به فامیلی اصلیش یعنی قادری نیا گیلانی تنظیم کارخانه شده (قادری نیا یعنی از نیاکن قادری از سلسله قادری). تا سن نوجوانی در سردرگمی دینی بودم ولی وقتی سرکلاس تاریخ دبیرستانی، معلم تاریخمون متوجه استعدادم در علاقه به تاریخ و خلافیت در کشیدن کاریکاتور در من شد، من رو به یک نشریه ماهنامه جوانان استانی معرفی کرد ، بعد از طریق همون ماهنامه با بچه های چپی در خارج کشور آشنا شدم، خوب بخاطر فعالیت های چپی کلا در مغازه دینداری رو گِل گرفتم شدم یک ضد خدا و ضد دین، به قول مادرم از اونطرف بوم افتادم. وقتی به لوکزامبورگ هجرت کردم اوایل بخاطر اینکه وقت زیاد داشتم و نمیدونستم چجوری پرش کنم و دنبال گرفتن رابطه با همه بودم و چون شدیدا آدم اجتماعی هستم و از تنهای متنفرم دروغ چرا با شاهدان یهوه که یک شاخه از مسیحیت هستش شروع به مطالعه مسیحیت کردم، حتی رفتم مسیحی هم شدم، اولین کسانی بودند که تونستند من رو بطرف باور داشتن جذب کنند ولی باز همه چیز برایم متناقض بود. با یک آقای که جایز نیست اسمش رو ببرم تو پاریس اینترنتی شروع کردم به مطالعه دین باستانی زرتشت، ولی دیدم هیچ چیز تازه ای برام نداره خیلی تخیلی بود. از طریق یک دوستی در آلمان یکم با بودایی ها هم مطالعه کردم ولی خیلی دین جالبی برای من نبود چون پر از سختگیری بود و برای من غیرقابل تحمل بود، زیاد نتونستم چیزی یاد بگیرم قوانینشون همون اول زیادی دست و پاگیر بود. بعدش با مسلمان های توحیدی آشنا شدم و مطالعه دینشون رو شروع کردم، توحیدی ها یک شاخه کوچک از مسلمان ها هستند که پایگاه اصلیشون آمریکاست که به حجاب اعتقاد ندارند و نماز و قرآن رو به فارسی میخونند و به حدیث و روایت هم اعتقادی ندارند، ولی خوب باز همون اسلام بود کمی مدرن تر. بعد با بهایی ها مطالعه رو شروع کردم شاید به جرات بشه بگم بهایی تنها دینی بود که باعث شد یکم زمان بیشتری در اون موندم، اوایل برام جالب بود زیاد درباره اش میخوندم هم کتابهای خودشون هم کتاب های دیگه رو، بهم توصیه کردند که مطالعه زیاد ممکنه از دین خارجم کنه، ولی به نظر خودم روشنتر شدم، تقریبا بین همه ادیان برام جالبتر بود و با ایده صلح طلبی من بیشتر سازگار بود ولی قوانین خاص دینشون باز من رو محدود میکرد، از کتابهای که دوست داشتم و همیشه هم گاهی دوباره میخونم هفت وادی ، ایقان و تاریخ نبیل هستش، ولی بخاطر فعالیت های سیاسی و باوری که دارم درمورد دنیای بدون مرز نمیتونستم اتیکت یک دین را روی خودم داشته باشم پس خودم خیلی محترمانه کارت بهایی ام رو پس دادم ولی راستش این دلیل نمیشه که بگم این دین کامل یا لذت دار نبود برام، بلعکس آشناییم با این دین باعث شد با مکتبی به نام عرفان آشنا بشم، که خودم از زمان تولد از همون مکتب بودم ولی چون زیادی خرافه و جهل باهاش قاطی شده بود خانواده ام نتوانستند برام اینقدر زیباش کنند. البته خانواده من صوفی هستند و عرفانی که من باهاش آشنا شدم عرفان باطنی هستش و از تصوف جداس، در عرفان باطنی چیزی به اسم مرید و مراد نیست، شخص برای خود شناسی باید خودش به تنهای شروع به مطالعه و تحقیق کنه و دنبال رو یا مرید شخصی یا مکتبی نباشه، همین مکتب عرفان بود که بهم ثابت کرد که این دنیا همه هیچ و ما همه در پی هیچیم، و باعث شد تازه زبان همه ادیان رو بفهمم و اینکه بفهمی همه این ادیان ساخت دست بشر هستند. بشری که هیچوقت نتونست قبول کنه که خودش چقدر تواناست که احتیاجی به وجو خدا نداره، البته بشر با همه عاقلیش بزرگترین خدمتی که بخودش کرد اختراع دین و ساخت خدا بود که توانست بوسیله اون تمدن رو شکل بده ولی دیگه از یه جای افسار این اختراع از دستش خارج شد و خودش شد بنده مخلوقش. زیادی از دین گفتم برگریدیم به موضوع معرفی خودم.
اگه بخوام از خصوصیات اخلاقیم بگم اولین چیزی که تو من زیاد به نظر میاد رُک بودنم هستش، البته در بعضی موارد خوب و بعضی موارد بد هستش ولی شخصا رُک گوئی رو به تعارف و نقش بازی کردن ترجیح میدم. از خصوصیات دیگرم میتونم به مرتب و منظم بودن اشاره کنم ، برام مهمه که همه چیز سر جای خودش باشه اصلا با شلختگی و بی نظمی نمیتونم کنار بیام، مخصوصا زمان و قرار، همیشه دست کم نیم ساعت زودتر سر قرارم حاضر هستم و از بدقولی خوشم نمیاد، طرز پوشش و ظاهر برام مهمه ، اهل برند و مد نیستم ولی با کمترین هزینه میتونم بهترین لباس رو از لحاظ ظاهر داشته باشم، احترام به قوانین اجتماعی و مدنی بسیار با اهمیت هستش، بلعکس اکثر مردم که از پلیس و قانون متنفرند من از بودن این دو احساس آرامش میکنم. اگه قرار باشه هدیه ام رو خودم انتخاب کنم به چهار چیز خیلی علاقه دارم ساعتمچی، گجت های جدید، عطر و کتاب البته سختگیر نیستم ولی از هدیه نقدی و مشروب اصلا خوشم نمیاد دوست دارم هدیه یک نامه هم اگه هست بیشتر بار معنوی داشته باشه تا مادی. دوستان نزدیکم من رو به عنوان یک منبع مثبت انرژی و شاد میدونن، در عین حال که در کارم جدی هستم ولی در جمع های دوستانه میتونم مثل یک شو من واقعی جمع رو در دست خودم بگیرم و مثل یک بمب خنده جمع بی روح رو از خنده و شادی بترکونم. خانواده ام برام در الویت همه امور هستند، و بعد آرامش درونی خودم و اطرافیانم. از کمک کردن به دیگران خیلی لذت میبرم واخلاقیات و پایبند بودن به خصایص انسانی یکی از قوانین زندگیم هستش، اهل دود کلا نیستم ولی در جشن و پارتی یا مهمانی با جمع مشروب میخورم. عزیزترین کسانم در زندگیم عشقم فاطمه و دوتا داداش هام هستند و بعد پدر و مادرم و دخترم ژینوس و نوه هام فندق، بهار و هاوین و بعد دوستانم هستند، به نظر من دوست خوب سرمایه معنوی اندوخته هر شخص حساب میشه ، پس با این حساب هرچی دوست بیشتر سرمایه دارتر.
و اما در مورد فعالیت های اجتماعی، اکتیو و پر انرژی و خلاق هستم. سرچشمه این فعالیت ها اجتماعی در 17 سالگی به عنوان کاریکاتوریست در یک ماهنامه استانی و بعد ها بعنوان مسئول بخش ادبی نشریه شکل گرفت. در 19 سالگی با توجه به پشتکار و تجربه کافی توانستم سردبیری یک نشریه دانشجوئی رو با نام عرفان برعهده بگیرم. و بعد ها به عنوان روزنامه نگار دفتر خبرگزاری استانی روزنامه های صبح ایران به فعالیتم در زمینه نوشتن و فرهنگ ادامه دادم. شوق و ذوق من در نوشتن بی حد و مرز بود و سیری ناپذیربود تا زمان مهاجرت اجباری من به لوکزامبورگ در سال 2005 با ورودم به این کشور هنوز شعله های فعالیت های فرهنگی در وجودم زبانه میکشید در سرزمینی آزاد و بدون هیچ حد و مرزی و از همه مهمتر نبود دیو سانسور. با اولین قدم ،شعله این آتش به یکباره به اجبار فروکش کرد. سعی کردم تا سه شماره ماهنامه فارسی زبان با نام «غریبه آشنا» رو به کمک مرحوم فرزین دوستدار مدیریت و منتشر کنم، اما متأسفانه مورد استقبال قرار نگرفت. با توجه به اینکه هنوز زبان های رسمی این کشور رو کامل یاد نگرفته بودم نتوانستم فعالیتم رو با زبانهای دیگر انجام بدم، این کُما یا مرگ موقت نوشتن تا سال 2011 طول کشید. برای شروع مجدد انجمن ایرانیان لوکزامبورگ رو به صورت رسمی ثبت و راهاندازی کردم، و هدف اولیه من از راهاندازی این انجمن بیشتر یک سایت خبری و منبع اطلاعاتی بود که ایده آن از همان دوران ورودم به لوکزامبورگ و نبود منابع و اطلاعات به زبان قابل فهم در یک کشور کاملا جدید با زبانی متفاوت بهوجود آمد، با توجه به تحصیلات و دوره های آموزشی من در رشته کامپیوتر و برنامه نویسی ، وب سایت ایرانیان لوکزامبورگ رو طراحی کردم. شامل قسمت های مختلفی بود ولی بیشتر سعی کردم تمامی مشاغل ایرانی و اطلاعات اولیه برای مهاجران و پناهنده های تازهوارد رو به این کشور روی سایت به زبان فارسی به اشتراک بزارم. دیگه احسان تازهوارد نبودم زبان یاد گرفته بودم و با قوانین و محیط آشنا شده بودم و با تشویق دونفر که در زندگی من خیلی مؤثر بودند و همیشه حامی من بودند (مرحوم فرزین دوستدار و آقای اردشیر عزیزی) دوباره فعال شدم و با تمام وجود به صورت کاملا خودجوش و خودگردان به تنهایی انجمن و وبسایت رو اداره میکردم، تمامی فعالیت ها و امکانات سایت و انجمن به صورت رایگان در خدمت جامعه فارسی زبان لوکزامبورگ دایربود، البته این حس یاری دادن به دیگران کمک کردن رو از فرزین دوستدار یاد گرفتم، زمان پناهندگی ام به من بسیار لطف داشتند و هر بار که کمکی به من میکردند و در پاسخ جمله ای که میگفتم : یک روزی براتون جبران کنم ، میگفت :
لازم نیست برای من جبران کنی اگه یک روز تونستی تو هم به دیگران کمک کن، اگه قرار باشه تو برای من جبران کنی اسمش دیگه کمک نیست بهش میگن معامله، ولی اگه تونستی بدون هیچ چشم داشتی به دیگران کمک کنی یعنی رسیدن به مقام انسانی، اگه همه یاد بگیرند اینجوری به هم کمک کنند دنیا میشه گل و بلبل. باور کنید هر بار که من میخواستم تشکر کنم کل این جمله رو دوباره تکرار میکرد، اگه واقعا تونستم کاری بکنم در حقیقت از لطف مرحوم فرزین دوستدار هستش. خیلی دوست داشتم به زبان کُردی هم فعالیت های داشته باشم ولی متأسفانه با توجه به قوانین ممنوع بودن خواندن و نوشتن زبان کردی در ایران نتونسته بودم زبان کردی را بهصورت درست برای نوشتن یاد بگیرم، این فعالیت های در زمینه بخش فارسی به تنهایی ادامه پیدا کرد تا سال 2015 که با ورود موج زیادی از پناهجویان و مهاجران تازهوارد به کشور لوکزامبورگ با چند نفر از هم فکرهای خودم آشنا شدم که برام یک دنیا ارزشمند هستند که در اداره انجمن تمایل به همکاری نشان دادن، و تصمیم گرفتیم که انجمن رو کمی ارتقا بدیم با توجه به امکانات توانایی های موجود، اسم و دایره فعالیت انجمن جدیدی رو با نام انجمن مهربانی بین فرهنگ ها در لوکزامبورگ (AIKL asbl) تاسیس کردیم، ولی انجمن تازه با مشکلات مالی روبه رو شد و مجبور شدیم بعد از سه سال فعالیت زود تعطیلش کنیم ، تنها شانس و امتیاز برای من در انجمن جدید به دست آوردن زیباترین قلب فرشته این کره خاکی فاطمه همسرم بود یار و هم پای من در هر ایده و فعالیتی که این شانس الان شده ملکه زندگی من. کشور لوکزامبورگ برای ایده ها و عقایدم سقفش خیلی کوتاه بود دوست داشتم انجمن یا یک حرکت یا مکتب جهانی راه بندازم که دنیا رو شیفته عقاید فرزین دوستدار بکنم ولی افسوس که در این دنیا پر از خشونت و مال پرستی جای برای اینگونه عقاید جز بهصورت یک رویا یا آرمان ماندن نیست.
(برای خواندن این مقاله اینجا کلیک کنید)
کوتاه بودن، سقف لوکزامبورگ و از هم پاشیدن انجمن قبلی باعث نشد من از علاقه و فعالیتم کناره گیری کنم، بعد از بسته شدن انجمن AIKL با فاطمه یار همیشه همراه و همپا رفتیم سراغ انجمن ایرانیان لوکزامبورگ و اسم و اساسنامه رو تغییر دادیم و دوباره فعالش کردیم و اسمش رو گذاشتیم انجمن سیمرغ، SIMOURQ asbl در چشم به هم زدنی انجمن سیمرغ هم محبوب شد هم کار آمد ، تجربه های قبلی ام باعث شد مراقب باشم این انجمن با مشکلات قبلی روبه رو نشه. اولین کاری که کردم ایده استقلال مالی بودش، که با ارائه دو سرویس چاپ تبلیغاتی (با حمایت تاری نیا دیجیتال) و ترجمه مدارک با هزینه خیلی پایین بشرطی که درآمد حاصله برای مصارف و مخارج انجمن سیمرغ باشه، یک ایده ناب که باعث تداوم و استفلال انجمن سیمرغ شد، البته هرچند تمامی مخارج انجمن سیمرغ رو نمتیونست این ایده پوشش بده ولی از سقوطش هم جلوگیری کرد. بعد از مطمئن شدن از استقلال مالی انجمن با ورود به دوران کرونا و همه گیری این ایده به ذهنم رسید که باید الان یک رسانه فارسی زبان مستقل در لوکزامبورگ راهاندازی بشه، و یک شبه این تصمیم رو عملی کردم فورا وبسایت و شبکه های اجتماعی رو با نام «لوکزامبورگ چه خبر؟» راهاندازی کردم و اخبار مربوط به کووید و لوکزامبورگ رو اوایل از رسانه های دیگه تهیه میکردم و به فارسی ترجمه میکردم، که بعد ها کم کم خودمون هم تونستیم تولید خبر و پوشش خبری داشته باشیم. بعدش همین لوکزامبورگ چه خبر ارتقا پیدا کرد و شد یک رسانه چند زبانه به زبان های مادری برای مهاجرین و کمک به ادغام اونها در لوکزامبورگ با نام سیمرغ نیوز الان وجود سیمرغ نیوز (www.simourqnews.com) یعنی رسیدن من به بهترین آرزوی زندگیم ، یعنی کار رسانه و روزنامه نگاری کاری که توش بهترینم. به امید روزی که این رسانه بتونه بزرگتر و شناخته شده تر بشه به تنهای مقاومت خواهم کرد و به راهم ادامه خواهم داد. برای رسیدن به بزرگترین هدف ها باید جنگید و ایستادگی کرد.
باور دینی : الان ندارم، نه که کلا به هیچی باور نداشته باشم به اون خدای که همه ادیان میپرستند و ادیان خلقش کردند اصلا باور ندارم، ولی به یک خدای که در درون خودم هست باور دارم که توصیفش سخته. اما در یک کلام اگه بگم یک ضد دین بیخدا هستم ولی به اصول انسانی پایبند هستم، و بی خدای و بی دینی من نمیتونه باعث بشه که این اجازه رو به خودم بدم که اخلاقیات و رفتار های اجتماعی رو کنار بزارم و خودم رو انسانی بی قید و شرط بدونم.
عقیده سیاسی : این هم یکم سخته گفتنش، قبل از خروجم از ایران یک چپی دو آتیشه بودم ولی بعد از خروجم از حزب و بعد ها کمکم باورهام که شاید به مطالعات دینی ام ربط داشته باشه تحت تاثیر قرار گرفت، نمیتونم واژه یا مکتب درستی برای باور سیاسی ام پیدا کنم، اما با کمی حفظ باور از گذشته نزدیکترین واژه ای که تونستم پیدا کنم هیونیست یا انسانیت هستش. از اونجای که باوری که در موردش گفتم بیشتر به رویا و آرمان شهر شبیه هستش، در مورد وطنم ایران به ایرانی با حکومت سکولار ، ممنوعیت دخالت دین در اداره حکومت، دوست با تمام دنیا مخصوصا اسرائیل و آمریکا، یکپارچه و قبول اقوام و ملل ایرانی زیر سایه یک حکومت، شاید حکومت مشروطه ، دموکراتیک و پارلمانی و … باور دارم.
فعالیت های اجتماعی : حمایت از حقوق حیوانات، حمایت از حقوق بشر، ضد دیکتاتوری و طرفدار حکومت سکولار
خط قرمز ها : آخوند، جمهوری اسلامی، نژادپرستان، متعصبین مذهبی و قومی، گروه ها، احزاب و سازمان های تروریستی و دارای سابقه تروریستی، اصلاح طلب ها و طرفداران رژیم فاشیستی ملاها ، …. و در آخر لیست مزدورهای صادراتی در قابل پناهنده نماهای دروغین