تمام بندهای حقوق بشر را خواندم و جای یک بند را خالی دیدم و یک بند دیگری را شخصاً به آن افزودم.

بند سی ویکم : هر انسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.

....................

من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم : چاقم، لاغرم، قد بلندم، کوتاه قدم، سفیدم، سبزم ..!!

همه به خودم مربوط است، مهم بودن یا نبودن را فراموش کنید، روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است، زندگی کنید به شیوه خودتان با قوانین خودتان با باورها و ایمان قلبی خودتان، مردم دلشان میخواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند، هر جور که باشید حرفی برای گفتن دارند، خاکی باش با دست غذا بخور، روی زمین خاکی بشین، پابرهنه زیر بارون راه برو، شاد باش و از زندگی لذت ببر.

چه انتظاری از مردم دارید؟؟

آنها حتی پشت سر خدا یشان هم حرف میزنند


احسان تاری نیا - لوکزامبورگ


احسان تاری نیا کیست؟

در واقع هیچ کس، یا بهتر بگویم انسانی در جستجوی واژگان و درکی از خود.

پدر و مادرم بدون اینکه نظرم را بخواهند اسمم را احسان و فامیلی ام را «تاری نیا گیلانی» گذاشتند، یک روز شنبه زمستانی ساعت 19:00 به تاریخ 19 بهمن (8 فوریه)، در یکی از شهرهای کوچیک این کره خاکی بدون در نظر گرفتن اجازه خودم من رو به دنیا آوردند. به جبر در گوشم چند کلمه عربی خواندند و گفتند که مسلمان شده ام، بدون آنکه اثر انگشتم یا امضا من در هنگام درخواست به نشانه رضایت ثبت شده باشد برایم شناسنامه گرفتند و گفتند که این هویت من است، یک بار یک کُرد بی سرزمین و بار دیگر به من گفتند که ایرانی ام، با زبان کُردی و فارسی با من حرف زدند و گفتند این زبان مادری ام است و گفتند که یک کُرد ایرانی ام و باید به آن افتخار کنم، گفتند که خاک شهر و کشورم مقدس و ناموس من است و اگر کسی درباره آن چیزی به نابه جا گفت باید غیرتم به جوش آید، هر چه بزرگتر شدم بار غیرت داشتنم سنگین تر و دلایل برای غیرتی شدن ام بیشتر شد. اول فقط غیرت و ناموس ام سر کشور بود، بعد شهر، بعد فرهنگ، بعد زبان، بعد دین، بعد خواهر و مادر، بعد دختران کوچه، بعد زنان سرزمین ام، بعد ... هر چه بزرگتر میشدم می بایست بیشتر غیرتی میشدم، چون اگر به این رسوم پایبند نمی بودم به من میگفتند بی غیرت.

کم‌کم این رسم و رسوم و واقعیت هویتی ام برای من تبدیل به یک سؤال شد، آیا واقعا اینها هویت من هستند؟ کلمات و صفاتی که هیچ یک انتخاب شخصی من نبوده است. هزاران سؤال بی جواب مانند یک توده سیم خاردار که به دور ام کشیده شده بود ذهنم را درگیر کرده بود هر بار که به سیم های خاردار نزدیک میشدم زخمی درد دار را برایم به یادگار میگذاشت، هربار تلاش میکردم که از شر این سیم های خاردار و سوالات آزاد شوم بیشتر زخمی می شدم، همیشه سؤال، همیشه تناقض، همیشه بی جواب.

من که به ناخواسته در ایران به دنیا آمده ام و ایرانی ام و انسان دیگری هم سن من ناخواسته در اسرائیل به دنیا آمده، چرا باید هر دوی ما دشمن هم باشیم؟ مگر غیر از این است که هر دو انسان هستیم و از لحاظ ظاهر مانند هم، فقط چون پدران و مادران مان و اجدادمان با هم دشمنی داشته اند ما هم باید دشمن هم باشیم؟ این دشمنی آیا انتخاب ماست؟ مادرم یک مسلمان سنی است که فقط کلمات عربی را تکرار میکند که خودش هم‌معنی اش را نمیداند، ولی به او گفتند که فقط عالمان دینی معنی آن را میدانند مسلمان واقعی فقط تکرار میکند و وظایف اسلامی را به جای می آورد و از دستورها عالمان دینی پیروی میکند، هربار که از مادرم پرسیدم شما چرا مسلمان شدید؟ جواب میداد که چون پدر و مادر مان نیز مسلمان بودند ماهم مسلمانیم و حق نداریم غیر آن باشیم، این دستور خداست، تو هم یک مسلمانی و حق نداری انکارش کنی وگرنه مرتدد خواهی شد و مورد غذب الهی قرار خواهی گرفت. پدرم از نوادگان عبدالقادر گیلانی یا همان غوث گیلانی بنیادگذار سلسله تصوف قادریه است، اصالت پدری من به روستای گیلان ده از توابع چابکسر در استان گیلان برمیگردد، نه کُرد ها ما را به عنوان کُرد قبول دارند و نه شمالی ها ما را به عنوان گیلانی، من از طرف مادر یک کُرد کردستانی و از طرف پدر یک گیل گیلانی هستم. پدربزرگ پدرم از درجه دار های ارتش شاهنشاهی پهلوی بود بعد از اعزام اش به استان کردستان برای ادامه خدمت عاشق یک دختر کُرد میشود و فامیلی اش را به دلایل نامعلوم از قادری نیا گیلانی (قادری نیا یعنی از نیاکن قادری از سلسله قادری) به تاری نیا گیلانی تغییر می دهد. من و خاله زاده هایم از یک خانواده ایم و انسانیم ولی همیشه ما را غیر کُرد میدانستند و تمسخر میکردند، و عمو زاده هایمان نیز ما را غیر گیلانی میدانستند و تمسخر میکردند. اینکه در کدام شهر و کدام خانواده به دنیا آمده ایم انتخاب ماست؟

من بر این باورم که هیچ یک از این رسم و رسوم و صفت های ارثی هویت و انتخاب من نیستند، به نظر من پیروی و اطاعت از این سنت های فرسوده و متجاهلانه نمیتواند هویت من باشد، هویت من میتواند جمع‌بندی از تحصیلات، دستاورد ها، باورها ... و موفقیت های فردی من باشد که شخصا آن را کسب کرده باشم نه اینکه به من ارث رسیده یا نسبت داده شده باشد. خانواده، محل تولد، دین، زبان، کشور، فرهنگ و .... هرگز هویت من نیستند ولی میتوانند در شکل گیری هویت اصلی من که انتخاب شخصی ام است دخیل باشند. نیمی از عمر ام را در میان کُرد زبانان زندگی کردم ولی در آن زمان هرگز یاد نگرفتم کُردی بنویسم یا بخوانم، تمام عمر فامیلی ام گیلانی بود ولی تا زمانی که ایران بودم هرگز گیلکی یاد نگرفتم، تا سنین نوجوانی به من گفتند که مسلمان زاده ای ولی از خانواده ام هرگز از اسلام چیزی نفهمیدم، بجز دو برادر هرگز خواهری نداشتم، به من گفتند که همه دختران خانواده و محله مان ناموس من هستند ولی هرگز به من نگفتند ناموس به چه معنیست، نیمی از عمر رفته ام را در سرزمین پارس زنده ماندم ولی هرگز به این اندازه که در غربت آرامش و آزادی دارم در سرزمینی که در آن به دنیا آمدم نداشتم.

هویت من را علایق و وابستگی های من شکل میدهد؛

هویت ام در نوشته هایم میتوانید بیابید، وقتی که خشم یا شادی ام را در قالب نوشتار از درون ام به بیرون روی کاغذ منتقل میکنم.

هویت ام را در خط خطی های که روی کاغذ میکشم میتوانید بیابید، وقتی که بدون آنکه هرگز از سبک های نقاشی چیزی بدانم و یا در کلاسی شرکت کرده باشم، استعداد ذاتی ام را با یک مداد سیاه بر روی کاغذ سفید خط خطی میکنم.

هویت ام را در کتاب های کتابخانه ام بیابید، وقتی که میان فصل های فلسفه، تاریخ کشورها و مکاتب سیاسی را خط به خط جسته ام و آرامبخش ترین لحظه زندگی ام از خستگی خط های کتاب کنار کتابخانه خوابیدن است.

هویت ام را در چشمان سگ هایم بیابید، وقتی که می‌دانم خوش شانس ترین انسان روی زمین ام که توانسته ام معنی واقعی عشق و دوست داشتن را در چشمان همیشه عاشق و منتظرشان ببینم.

هویت ام را هنگام لذت بردن از پیاده‌روی در کوه ها یا که دوچرخه سواری در جنگل ها یا هنگام ماهیگیری کنار رودخانه بیابید.

در هر کجا که توانستی هویت من را جستجو کن و اگر هویت ام را دیدی سلام ام را به او برسان بگو که دمی است به دنبالش در هر سو و هر جا ویلانم و در همه چیز و همه کس به دنبال یافتن واژگانی آشنا از هویت ام هستم، اما هر چه بیشتر میگردم بیشتر به جهل و نادانی خود پی میبرم.



عقیده و باور احسان در یک کلام:


باور دینی : 

- خداناباوری، بی‌خدایی یا آتئیسم، نداشتن باور به وجود خدا یا خدایان است. یعنی باور به اینکه هیچ خدایی وجود ندارد.

- انسان‌گرایی، انسان‌باوری یا اومانیسم، جهان‌بینی فلسفی و اخلاقی است که بر ارزش و عاملیت انسان‌ها به صورت فردی یا جمعی تأکید دارد و عموماً تفکر نقادانه و شواهد (عقلانیت و تجربه گرایی) را بر پذیرش دگم اندیشی و خرافات ترجیح می‌دهد.

- ندانم‌گرایی یا لاادری‌گری یا اَگنوستیسیزم، دیدگاهی فلسفی است که دانستن درستی یا نادرستیِ برخی ادعاهای مربوط به امور فراطبیعی، مانند الهیات، زندگی پس از مرگ، وجود خدا و موجودات روحانی یا حتی حقیقت نهایی را نامعلوم یا به شکل «ندانم‌گویی»، از اساس ناممکن می‌داند.


عقیده سیاسی : 

- سکولاریسم، دین‌جدایی یا جدااِنگاری دین از سیاست، در لغت به معنای گیتی‌گرایی، دنیاگرایی، عقیده‌ای مبنی‌بر جدایی نهادهای حکومتی و کسانی که بر مسند دولت می‌نشینند، از نهادهای دینی و مقام‌های دینی است.

- مردم‌سالاری یا دِموکراسی حکومتی است که در آن مردم، اختیار برای انتخاب قانون و قانون‌گذار دارند. موضوعات اصلی دموکراسی عبارتند از: آزادی اجتماع، آزادی بیان، شهروندی، رضایت حکومت‌شوندگان، حق زندگی و حقوق اقلیت‌ها.

- لیبرالیسم یا لیبرال‌گرایی، به معنی آزادی‌خواهی با قوانین خاص است و به آرایهٔ وسیعی از ایده‌ها و نظریه‌های مرتبط دولت گفته می‌شود که آزادی فردی را مهم‌ترین هدف سیاسی می‌داند.ربه‌طور کلی، لیبرالیسم بر حقوق افراد و برابری فرصت، تأکید جدی دارد. گسترش آزادی اندیشه و آزادی بیان، تحدید قدرت دولت‌ها، نقش بسزای قانون، تبادل آزاد ایده‌ها، اقتصاد بازاری یا اقتصاد مختلط و یک نظام شفاف دولتی. 


خط قرمز ها :

آخوند، جمهوری اسلامی، نژادپرستان، متعصبین مذهبی و قومی، گروه ها، احزاب و سازمان های تروریستی و دارای سابقه تروریستی، اصلاح طلب ها و طرفداران رژیم فاشیستی ملاها ، …. و در آخر لیست مزدورهای صادراتی در قابل پناهنده نماهای دروغین.


تحصیلات و آموزه ها :

دارای مدارک فوق لیسانس روانشناسی بالینی و لیسانس مهندسی مکانیک، دیپلم خبرنگاری، دیپلم مربیگری کامپیوتر و مترجم پلیس و دادگاه های لوکزامبورگ، مسلط به زبان های کردی، فارسی، عربی، انگلیسی، فرانسه، آلمانی و لوکزامبورگی.